سلام
اینو یکی از بچه ها تو نظرات وبلاگ قبلیم گذاشته بود عینا اینجا کپی میکنم براتون:
سلام
محمد مهدی عزیز
من برای اولین بار به وبت سر میزنم اما از مدتها پیش لینکتو تو وبم گذاشتم چون برام کامنت گذاشته بودی
میخوام برات درد دل کنم
اگه دوست داشتی درد دلمو بذار تو وبت تا بقیه هم ببینن اگه هم دوست نداشتی عیبی نداره نمیخواد بذاری
درد دلم رو اینجوری شروع میکنم:
بنام دوست
دوست داشتم تغییر کنم اما نکردم
دوست داشتم احساساتم واقعی باشن اما نشد
دوست دارم همه به من بگن خانم اما نخواهند گفت
دوست دارم با لباس های مورد علاقه خودم بگردم و با حجاب باشم اما نمیتونم
دوست دارم مادر بشم فرزندمو به آغوشم بکشم و شیرش بدم و بگم عزیزم دوستت دارم اما اینم نمیشه
نمیشه چون من نمیخوام یعنی نمیتونم بخوام
نمیتونم پا رو همه وجدانیاتم بذارم
تصمیم گرفتم احساسمو فدای وجدانیاتم کنم
میخوام برای اولین بار حداقل تو اونایی که تا حالا خودم سراغ دارم تصمیم به موندن تو جهنم تنم بکنم
البته اینم برای من یه بهشته
بهشتی که برای خودم و دیگران میسازم
برای اطرافیانم
برای پدر و مادرم
برای خواهرا و برادرام
و کلا برای خونوادم
برای اونا که من رو اینطوری دوست دارن و باهام حال میکنن
برای دوستای زیادی که تو جمع بچه محلا و همکلاسیای دبستان و دبیرستان و دانشگاه برای خودم پیدا کردم و باهاشون انس گرفتم و اینطوری بهم عادت کردن
نظرات شما عزیزان:
محمد 
ساعت2:15---10 مرداد 1391
ایشون همونی نیستن که ازدواج کردن؟!
کلی هم بچه ها باهاشون بحث کرده بودند
من نظری ندارم
پاسخ:
نمیدونم من تازه باهاش اشنا شدم!
محمد 
ساعت2:11---10 مرداد 1391
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->